کَلَهوا/ پدر فقرا زنده می شود!
✍حشمتعلی آزادبخت
گلهداران، در زیر سرمای شدید زمستان در کنار گوسفندانشان «قلاوِل» بودند. تا صبح میلرزیدند تا «یَکِلّهکش» میان رمه نفوذ نکند و با «سیکِز» تکتک آنان را نکُشد.
راوی میگوید؛ یاد دارم مادری، برای کودکش که از شدت سرما گریه میکرد، «لاوَهلاوَه» میخواند. در بیتهایش، به او آمدنِ کَلَهوا را نوید میداد؛ بخواب کودکم، فردا کلهوا میوزد و آفتاب میتابد و سرزمینمان را گرم و درخشان میکند.
راوی ادامه میدهد: کَلَهوا پادشاه بادهاست و نجاتدهندهی عالم است. در طول هزاران سال در لابهلای کوهستانهای «کَوَرْ» در طول زمستان، در هفت طبقه زیر زمین آرام گرفته و در پایان چلهی کوچک، سر از خاک برمیدارد و «پیشبار»ش را به کوهستانهای زاگرس میفرستد.
اولین «بایهقوش» که متوجه بوی کلهوا میشود از لانه بیرون آمده و پر و بالش را بادِ گرم و ملایمی میدهد. پس به سایر بایهقوشها میگوید؛ بیدار شوید که بوی کلهوا میآید. بایهقوشها، سرمست و رها از خواب طولانی به پرواز در میآیند و هر کدام گوشهای از خرابهای مینشینند و پیدرپی «قو» میکشند و همه را صدا میزنند و میگویند: آهای پرندگان و جانوران و مردمان، «مزگونی»! کلهوا آمد. پدر «ژار» و فقریان زنده شد. «جِکَه ماتی» صدایِ جغدها را میشنود و از خواب بیدار میشود. صبح که آفتاب عالم را فرا میگیرد، از لانه در آمده و «ریخ»ی به نوک گرفته و به بیرون از آشیانه پرت میکند و بالای «بِنجِک»ی نشسته و دُم میجنباند و بال و پرش را به رقص در میآورد. او شروع به آواز خواندن میکند و تمام پرندگان را از خواب بیدار کرده و مژدهی نزدیکی کلهوا را میدهد.
همهی پرندگان از لانهها بیرون میآیند. هر کدام بر پیشانی صخرهای، روی شاخهی درختی، یا بالای سرشاخههای بوتهای مینشینند و با طبل شادی طلب یاری میکنند؛ کلهوا! به دادمان برس، خرمنهای برف و کولاک و سایقَه، عرصه بر ما تنگ کردهاند و خودمان و بچههایمان از گرسنگی داریم تلف میشویم. زمین و کوهها سفیدپوش شده. نمیتوانیم دانهای از روی زمین بچینیم و بخوریم.
کلهوا صدای پرندگان را میشنود. از مِلَه «کَلوا» سرازیر میشود و با صدای دلنشین به سینهی کوهها، درهها، تپهها، دروَنها، میان دشتها، جنگلها و بر روی صخرهها و لابهلای شاخ و برگ درختان نفیر میکشد و خرمنهای برف و کولاک را جارو کشیده و قندیلهای یخ را متلاشی کرده و یخها را «میتاواند». لشکریان بیرحم چلهی بزرگ و کوچک با زمستان و سوز و سایقَه و کزه و سرما تار و مار میشوند و هر کدام خود را در سوراخی پنهان میکنند.
«زمینِ تَزیا، نَفَسدْوِزَه مَکیشیای، تا سه مه سر مشکی، آوْوَه مَرَّمی وَ دارَل»
«تافَهتاف» آبشارها از بالای صخره به میان درهها میپیچد. با وزش باد انگشتانِ درختان از هم باز میشود و شکوفهها از لابهلای آنها سر بر میآورد و به روی هم لبخند میزنند. چشمهها از شکافها میجوشند. چنانچه موجب میشوند، سیمره «بِتَزیا» و «بِحویلِنی». همهی موجودات زنده حتی موریانهها از لانهها بیرون میآیند و هر کدام در گوشهای چادر زده و وِز وِز میکنند. بذر علفها، جوانه زده و کوه و دشت و تپه و برز و بایر و دشتها لباس سفید را از تن درآورده و «سرداری و ستره»ی سبز میپوشند و آرامآرام، غنچهها از درون علفزار میشکفند.
پرندگان بر طبل شادی میکوبند و به بالای کوهها پرواز میکنند. میچرخند و بر روی درختان مینشینند و هرکدام با صدای دلنشینِ خودشان میخوانند و میرقصند و «قازقلنگ»ها از «مالگَهزمستونی» به «وهارمالگه» کوچ میکنند.
گلهداران، شادمانه گوسفندان را از طویله در میآورند و به چرا میبرند. فریاد میکشند و به «مینگَهجوره» میروند و آواز سر میدهند:
«هانای کَلَهوا، بادِ وِهارون
ولیعهدِ وَشت و وکیلِ وارون
شکوفه سر چَل شَکَرچَهداران
گُلپاش و گُلریز بذرِ گُلکاران
یخپاش یخبَن بِلاغِ باخان
شنیار خرمون ثُلچِ سرداران
قدیم قلاول ایلچی نورّی دشت
بَرد، العجوز کَر و اردیبهشت
ژاو دیار وِر گَرد و ولاته وَه
وی کاوِ کُوان، خُم خلاته وَه…»
راویان نقل کردهند؛ همزمان با وزیدن کلهوا همهی مخالفین ظلم و ستمِ چلهی بزرگ و کوچک، به یاری کلهوا میآیند. اول «آسارهقوس» از آسمان پایین آمده و آبهای زیر زمینی را گرم کردو «حَلمِ» به سرزمین بخشید. «الرگ» از مالگهزمسونی به مالگهوهاره کوچ میکند. از آبها حَلم بلند میشود چرا که الرگها به آسمان پرواز کرده و در آبها می«چُرانند». «دایاله»، در کنار آتشش ایستاده است و «چْوِلوسک»ی بر میدارد و خشمناک بر سر چلهی بزرگ و کوچک بانگ میزند:
آهای چلههای نمکنشناس! وقتی شما آمدید، مردم به استقبال تان آمدند. پیشِ پایتان گوسفند قربانی کردند، هر کدام در خانههایشان جشن گرفتند، خوراک درست کردند و شیرینی پخش کردند،کودکان هلهله و شادی کردند، «شالدُرَّکی» کردند، پیران پارچا نقل کردند و شاهنامهخواندند و دختران «قارچان» بازی کردند، همه خوشحال بودند، به هر خانه سرک میکشیدی برایت خوراک پخته و جشن به راه انداخته بودند. اما شما دو برادرِ بیچشم و رو بر این سرزمین غصبی وارد کردید که همیشه مردمان آنرا «وازگو!!» کنند، «ششلهششلههای شیخالی خان» و دار و دستهی بیرحم آنان؛ سرما، سایقَه، سوز، کِزَه و برف و کولاک را به جان وِلات انداختید، «قِرّان و قِرّیوت» بهوجود آوردید، زار و زمین را سفیدپوش کردید و برف روی آبادیها را پوشاند، چند زن در ورتاوَه از سرما رق شدند، راهها را بستید تا جایی که همسایه از شدت زویخ به خانهی همسایه نمیرفت، یَکلهکُش را به جان گلهها انداختی تا با سیکز گوسفندان را یکییکی بکشد، دایا را فرستادی تا کودکان معصوم را در «گْوَرّ» بیندازد، گرگها را به دور آبادیها رها کردی تا زوزه بکشند و بچه ها از ترس نتوانند بخوابند، چنان غضبی بر این سرزمین وارد کردید که از یادمان نمیرود، پسرانِ نادانم، همیل و ممیل را زیر خروارها برف پوشاندید تا از شدت سرما خشک شوند… .
دایاله چْوِلوسکی را گیرّاند و گرداند و به هوا پرتاب کرد تا دنیا را به آتش بکشاند و برف و برفهریزان سرزمین را بِتاوُند. سپس به آسمان رفت و در اوج «مولق» دسیونِک و پاویونکاش را برید و تویلکه باراند و باعث شد زار و زمین، پرندگان، جانوران، گلهداران، مردم و همهی موجودات از زیر سلطه و ستم چلهها آزاد شوند.
گلهداران به کوهها کوچیدند و دخترانِ نازار، جلودار «تلمیت»ها شدند و بانوانِ سوار بر تلمیت، هلهله سر دادند و به شکرانهی اینکه کلهوا ریشهی ستم را برکنده است، کل کشیدند و بیت شادی خواندند.
این بود ماجرای کلهوا!
۱- کَلَهوا (کلهباد)، بادی است که آخر چلهی کوچک میوزد و پیامآور بهار و آزادی است. کلهوا، تمام عالم را از زیر سلطه و ستم چلهی بزرگ و کوچک نجات میبخشد. او لشکریان زمستان را تار و مار میکند و خرمنهای برف را جارو کرده و قندیلها و سایقَه (یخبندان) را متلاشی میکند. (توضیح اینکه، تمام کلماتی که ترجمه شدهاند به زبان لکی هستند.)
۲- نگهبان
۳- موجود نامرعی که بنا بر اعتقاد مردم شبهّا به طویلهها آمده و تکتکِ گوسفندان را میکشته است
۴ – سر پُر
۵- لالایی
۶- پیشقراول
۷- جغد
۸- آواز جغد
۹- مژدگانی
۱۰- مستمند
۱۱- گنجشک باهوشی که نوعی تقویم سنگریزهای برای خود ساختهاست. او با مشتی سنگریزه حساب و کتاب چلههای زمستان را انجام میدهد و با بیرون انداختن تمام ریگهایش پیمیبرد که چلههای زمستان به پایان رسیده و بهار شده است.
۱۲- سنگریزه(ریگ)
۱۳ – بوته
۱۴ – گردنهی کلهباد واقع در کوهستان کَوَر(کبیرکوه)
۱۵- ذوب میکند
۱۶- صدای خروش آبشارها
۱۷- یعنی یخهایش ذوب میشود
۱۸- حویلَه؛ شیههی اسب. یعنی سیمره همانند اسبان وحشی، بنایِ شیهه کشیدین گذاشت
۱۹- سرداری لباس فاخر و محلی بانوان و ستره لباس محلی مردان
۲۰- غازهای وحشی
۲۱- سرای زمستانی
۲۲- سرای بهاری
۲۳- جست و جو برای منزلگاه جدید
۲۴- ابیاتی از شعر معروف «کلهوا» سرودهی ترکهمیر آزدبخت (غضنفری، اسفندیار، گلزار ادب لرستان- چاپ ۱۳۷۸. ص 116)
۲۵ – آخرین ستارهای که هنگام طلوع خورشید از دیدهها پنهان میشود
۲۶- گرما، بخار آب
۲۷- لکلک، لقلق
۲۸ – پیشاب
۲۹ – مادر همیل و ممیل
۳۰ – چوب یکسر سوخته و گدازان شبیه مشعل
۳۱ – یک آیین محلی که جوانان با آویزان کردن شال از پشتبامهای همسایهها فال و بخت خود را محک میزنند. اگر صاحبخانه هدیهای شایسته به شال ببندد، یعنی بخت جوان بیدار شده و به آرزویش میرسد.
۳۲- بازی محلی شبیه به «یهقل و دو قل»
!! – بازگو
“” – همدستان چلهی بزرگ و کوچک که به سردی و یخبندان و آزار مردم پرداختند
## -مرگ و میر و نسل کشی
$$ – آتشگاه، اجاق محلی
%% – آسمان هفتم
&& – به اسبهایی که با موج(ماشده)ها و لحافهای زیبا آراسته شده و بانوان بر آنها مینشینند تلمیت میگویند