یادداشت ها

همیل و ممیل

حشمتعلی آزادبخت

«هَمِیل» و «مَمِیل» پسران «دایاله» بودند. آن‌ها در روستایی از دامنه‌ی کوهستان‌های مسیر رودخانه‌ی «سیمره» زندگی می‌کردند. مکانی پوشیده از جنگل‌های انبوه، زیبا و سر به آسمان کشیده. پسرها، هر کدام یک «لاریژ» داشتند. همه‌ همیل و ممیل را می‌شناختند. آن‌ها شکارچیان معروفی بودند که هر روز به کوه می‌رفتند و غروب به خانه بازمی‌گشتند.

راویان می‌گویند؛ یک روز قبل از این‌که چله‌ی کوچک عمرش به پایان برسد، همیل و ممیل شب مقدار زیادی نان و مشتی قند و «پِخت»ی چای و وسایل مورد نیاز‌شان را در کیسه‌ای گذاشتند. دایاله که دراز کشیده بود، با شنیدن سر و صدای آنان از زیر لحاف بیرون آمد و ‌پرسد: «پسرانم، چه خیر است که وسایل‌تان را جمع و جور کرده‌اید!؟»

– مادر، می‌خواهیم فردا برویم به «کل‌خانی» برای شکار.

دایاله عصبانی شده، چند قدمی دور اجاق گردید و چند بار دستانش را دور هم ‌چرخاند و گفت: «هی‌هی، ای پسران، «سَرِ داتون بتیشی» امسال خودتان دیدید چله‌ی بزرگ و چله‌ی کوچک چه «نَنامَتی» بر سر مردم آوردند و روزگار همه را سیاه کردند. «ششله‌ششله‌های شیخالی‌خان » و چند مأمور «هُرچ» و بی‌رحم به جان مردم انداختند، هر روز «وَرَه‌لوله» و کولاک بود و شب‌ها «سایْقَه ».  سوز و سرما و باد، کوه‌ها را زیر برف، «نَخمَه‌سار » کرده، تمام راه‌ها و گردنه‌ها را بستند و آسمان و زمین به هم دوخته شد. همه‌ی رودخانه‌ها حتی سیمره، یخ بسته و چند آبادی را زیر برف پوشاندند. چنان سرمای شدیدی بود که چند بانو در پای، «ورتاوَه» «رَّق» شدند. چله‌ی کوچک یک روز از عمرش مانده، بگذارید آن هم بگذرد، بعد بروید شکار!

اما همیل و ممیل به حرف مادر گوش ندادند و صبح زود بلند شدند، کیسه‌ها را «مرحنگل» کرده و به دوش انداختند. تفنگ‌ها را به «شُون» ‌انداخته و رهسپار کوهستان شدند.

دایاله تلاش کرد منصرف‌شان کند و پشت سرشان چند قدمی راه افتاد و هم‌چون «رّومِردی»، دست، بر گِردِ دست، چرخاند و بلند بلند «مور» خواند. فرزندان دور و دورتر شدند و در لابه‌لای دره‌ها از دید‌گان دایاله محو شدند. عجوزه‌ی دل‌شکسته کنار اجاق آمد و بر دیوار گِلی تکیه داد مشت بر سینه کوبید و گفت: «آخ که فقط یک روز از عمر چله‌ی کوچک مانده اما در همین یک روز، زهر خودش را بر زمین و زمان خواهد ریخت. آخ آخ، که چله، این بی‌توجهیِ فرزندان نادانِ من را هرگز نادیده نخواهد گرفت.»

چله‌ی کوچک به مأمورانش نهیب زد: «همیل و ممیل چه بی‌باک و هُرچ، دارند به کوه، کل‌خانی برای شکار می‌روند. زود آن‌ها را دریابید و کاری بکنید در زیر برف و سایقَه گرفتار و خشک شوند!»

مأموران با چهره‌های خشن و ترسناک، برف و کولاک را مانند جُل بر زمین باراندند و باد زوزه‌کشان، برف‌ها را به آغوش کشید و بر سینه‌ی دره‌ها پاشاند. چنان‌که راه‌ها بسته و «شپ‌شپه‌تویتان»ی بوجود آمد که هیچ جانداری نتواند جلو چشمش را ببیند و قدم بردارد. شاخه‌های درختان زیر سنگینی برف خم شده و پرندگانِ زبان‌بسته در آشیانه‌هاشان خشک شدند و دنیا، سفیدپوش و یخ‌زده در سکوت و ماتم بود.

مأموران چله‌ی کوچک گزارش دادند؛ که زمین و آسمان را به هم چسبانده‌اند و همیل و ممیل از همدیگر جدا افتاده و راه را گم کرده‌اند. آن‌ها هِی دارند «قْوْ» می‌کشند و همدیگر را با ناامیدی صدا می‌زنند در حالی که تا گردن در برف فرو رفته‌اند و هوا تاریک شده و هرگز نخواهند توانست که به خانه برگردند.

همیل با «دَسَه‌پلماسی» گشت و گشت تا «مَرّ»ی پیدا کرد و داخلش رفت. چنان هوا سرد بود که یک «سُنْ» را به «کْوْلْ» بست، بلکه کمی گَرمش شود. اما سُنِ سرد او را از پا درآورد و خشک شد.

ممیل هم هرچه گشت، برادرش را نیافت. او هم از سرما به پایِ صخره‌ای پناه آورد و تکیه داد. برف رویش را پوشاند و رَّق شد.

غروب، دایاله دید که همیل و ممیل از کوهستان بازنگشتند. بیرون رفت. فریاد کشید و فرزندانش را صدا زد. آتش بزرگی جلو کلبه، برافروخت. همه‌ی آبادی از هوارهای دایاله بیرون ریختند و پیشش آمدند. دایاله ماجرای حماقت و شکار بی‌موقعِ فرزندانش را برای همه بازگو کرد.

راوی می‌گوید: پیران گفتند؛ صبح زود هرکسی لباسِ گرم و «کَنمَک»ی دارد بپوشد و آماده باشد که همه با هم به کوهستان کل‌خانی برویم، باشد که پیدایشان کنیم و از شدت سرما هرکدام به خانه‌هایشان رفتند.

صبح زود مردم آبادی به کل‌خانی زدند و برزها و درّه‌ها را زیر و رو کردند و جسد خشک‌شده‌ی همیل را در مَرّی یافتند. باز همان دور و اطراف گشتند و ردی از ممیل را پِی گرفتند تا به پای صخره‌اش رسیدند و برف‌ها را کنار زدند و او را هم که رَّق شده بود پیدا کردند.

اجسادشان را بر «تَرْمْ» گذاشته و به خانه‌ی دایاله‌ آوردند و لبِ آتش گذاشتند. دایاله شیون و فریاد برآورد و « چْوِلوسکی» برداشت و دیوانه‌وار چنین مویه‌ای سر داد:

«همیلم مِردْ ممیلم مِرد، دل وَ کْیْ بِکَم خْوَش

مِه بِقَپِنمِه چْوِلوسکی ئو وِلات بَم اَر تَش»

بعد، چْوِلوسک را دور سرش چرخاند و به آسمان پرت کرد و دنیا را به آتش کشید. بعد به آسمان‌ها رفت و «دسیونک» و «پایونک»‌هایش را پاره‌کرد. طوری‌که تمام برف و یخ‌ها آب شدند و راه‌ها باز و جویبار‌ها جاری شدند. درختان از زیر سنگینی برف آزاد شده و پرندگان از آشیانه‌ها بیرون پریدند. مردمان که از بند حکومت چله‌‌ی کوچک رهیده بودند شادی و پای‌کوبی کردند.

راوی می‌گوید: مردمان بر این باورند که اگر چْوِلوسکِ دایاله بعد از گذر از آسمان، به آب بیفتند، آن سال، بارش و خوشی و فراوانی خواهد بود اما اگر به خاک بنشیند، خشکسالی و قحطی و «نَوارونی» در پی خواهد داشت و کشت و زرع خراب و علف به مراتع نمی‌روید.

راوی: نیازعلی، روستای کِلَه‌هو، شاهیوند، سن ۷۵ ساله، تحقیق سال 1383


۱- پیرزن (توضیح اینکه، تمام کلماتی که ترجمه شده‌اند به زبان لکی هستند.)

۲ – رودخانه‌ا‌ی خروشان در غرب کوهدشت

۳- تفنگ سر پُر

۴- منظور از چله‌ی کوچک، چله‌ی دوم زمستان است

۵- مقداری چای در حد مصرف یک وعده

۶ – نام کوهستان و شکارگاهی‌ست

۷ – سر مادرتان برایتان بتراشد

۸- بلا و بدبختی

۹- همدستان چله‌ی بزرگ و کوچک که به سردی و یخبندان و آزار مردم پرداختند

۱۰- بی عقل

۱۱- برف و بوران

۱۲- یخ‌بندان

۱۳- مدفون

۱۴- تنور نان ساجی

۱۵- خشک، از شدت سرما

۱۶- به بستن گوشه‌های یک کیسه چنانچه شبیه کشکول شده و برای به دوش انداختن در سفر راحت باشد، مرحنگل می‌گویند.

۱۷- شانه، کتف

۱۸- مصیبت‌زده، فرزند مُرده

۱۹- مرثیه‌سرایی محلی

۲۰- بگیر و ببندِ طوفانی و شبیه گردباد

۲۱- فریاد درماندگی(صدای جغد)

۲۲- کورمال، کورمال

۲۳- غار، اشکفت

۲۴- سنگ بزرگ، صخره

۲۵- دوش، گُرده

۲۶- لباس نمدی، فِرَجی

۲۷- چیزی شبیه برانکارد که با دو چوب عمودی و چند جوب افقی ساخته می‌شود

۲۸- چوب یک‌سر سوخته و گدازان شبیه مشعل

۲۹- دستبند

۳۰- پابند

۳۱- نباریدن

یادداشت ها
سیاسی اجتماعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به پایگاه خبری و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است .