همراه خانواده برای آبادانی کشورم، شهرم… در انتخابات شرکت کردم، شاید فردی مفید باشم و علاقهام را به کشورم ثابت کنم.
صف طولانی نبود، خدا را شکر کردم که برای اولین بار بیدغدغه در انتخابات شرکت میکنم.
قبل از ورود من، زنی کهنسال در صف رای دادن بود. آمده بود تا عشقش را به وطنش، به رهبرش اثبات کند. شناسنامه در دستان لرزانش میرقصید و اول به خدا و بعد به عصایش تکیه کرده بود.
نوبتش رسید و شناسنامه را تحویل داد. چند نفر به استقبالش آمدند تا رای دادن او را ارج نهند. پیرزن با چندین گامِ آهسته خود را به پای صندوق رای رساند و دست به دعا شد که امسال هم توانست در سرنوشت کشورش مؤثر باشد. آدم های خیرخواهی که به استقبالش آمده بودند پیرزن را کمک کردند.
.
.
.
سر و صدایی ذهن پیرزن را مشوش کرد؛ ۱۵۲-۲۷۲-۲۱۴-۱۹۵-۴۲۸-۱۵۴و…۱۵۲…۱۵۲… و همه دستان خود را به سوی دکمههای صندوق رای اشاره رفتند و از همدیگر میخواستند که عدالت را رعایت کنند، پیرزن سُر خورد و نزدیک بود زمین بخورد؛ اما به کمک عصا خود را سرپا نگه داشت و تا خواست اسم کاندیدای خود را بر زبان آورد، دکمهای سبز رنگ اتمام رای را فشردند و مادر… چنان هول شده بود که اسم کاندیدایش را به کلی فراموش کرده بود.
رای در صندوق افتاد و مادر توانست در سرنوشت کشور و شهرش مشارکت کند.
شهر آباد میشود…
آباد میشود شهر…
شهر آباد میشود
آیا
ش ه ر
آ ب ا د
م ی ش و د