زندگی با نورخدا
نورخدا، شهیدی که اسمش کافی بود برای آنکه میخکوبم کند. سیدنورخدا موسوی متولد خرمآباد و فرمانده یگان تکاوری زاهدان، هنوز چهل سال نداشت کیلومترها دورتر از خانواده، اسفند87 در درگیری با عوامل عبدالمالک ریگی از ناحیه سر مجروح شد. بعد از این زندگی خانواده موسوی تغییر می کند، سیدهزهرا و سیدمحمد فرزندان سید نورخدا موسوی هستند که در هنگام مجروحیت پدر ششساله و پنجساله بودند. سید نورخدا یک روز قبل از رحلت پیام اکرم اسلام بعد از ده سال مجروحیت، به شهادت رسید. شهادت جانبار صددرصد کشورمان، بهانه شد تا دقایقی را با سیده زهرا هم کلام شویم.
زندگی با شهید زنده
قرار بود ساعت 9 شب تماس بگیرم و مصاحبه را شروع کنیم، از اولش دست و دلم میلرزید از این که هنوز چند روز از شهادت پدر نگذشته با سیده زهرا صحبت کنم، از خود شهید مدد گرفته و زنگ زدم، پیشواز موبایل مادر زهرا نفسم را تنگتر کرد. " دوست دارم خاکم کنند تو کربلا، آقام حسین "
اول از خودش میپرسم، سیده زهرا میگوید: 16سال دارم و دانش آموز رشته تجربی هستم. برادرم سیدمحمد یک سال کوچک تر از من و 15 ساله است.
وقتی از روزهای قبل از مجروحیت پدرشان میپرسم میگوید: راستش ما خیلی کوچک بودیم و تصاویر روشنی را به یاد نداریم، بعد از سکوت کوتاهی ادامه میدهد: البته خندههای پدرم همیشگی بود، تنها برای ما نبود، هرکس با او همراه و همنشین شده از اخلاق خوبش خاطره دارد. پدرم در پاکی و اخلاص بسیار فوق العاده بودند. می دانید! آن موقع ما خرم آباد بودیم و پدرم یک ماه و نیم ماموریت میرفتند و چندروزی را کنار خانواده بودند. محل خدمتشان هم مرزبانی استان سیستان و بلوچستان بوده است. روزها و ماههای اولی که پدرم مجروح شدند، نمیشد راحت با ماجرا کنار آمد، من فکر می کردم این شرایط موقتی است و پدرم از تخت برمیخیزند. اما کمکم با شرایط کنار آمدیم ، تفاوت زندگی ما با قبل از مجروحیتشان این بود که عشق و علاقه ما به پدرم چندین برابر شده بود، بابا مرتبهاش نسبت به قبل خیلی خیلی بالاتر رفته بود و ما شب و روز در کنار یک شهید زنده نفس میکشیدیم.
پدرم در پاکی و اخلاص بسیار فوق العاده بودند
نامه های دلتنگی
میپرسم در این ده سال چقدر به تفاوت زندگی خودت با بچه های هم سن و سالت فکر میکردی؟ زهرا میگوید: راستش من فکر نمیکردم خیلی متفاوت باشم، پدرم اگر چه ظاهرشان تغییر کرد ولی حمایت و پشتیبانی و به ویژه حضور دلگرم کنندهشان در تمام این ده سال با من بود.
در مورد کارهایی که این سالها برای پدر انجام دادهاند میگوید: راستش سبک زندگی ما در این سالها نورخدایی شده بود، تمام کارهای ایشان را مادرم به کمک من و سیدمحمد انجام میدادند. من هرچه از مادرم بگویم کم گفتهام، من و سیدمحمد هر چه تلاش کنیم ذره ای از محبت و ایثار مادرم جبران نمیشود. خیلی کارها را ما نمیتوانستیم انجام دهیم، اصل کارها با مادرم بود و ما فقط کنار دست ایشان بودیم و کارهایی که میگفتند انجام میدادیم.
زهرا به اینجا که میرسد دوباره تاکید میکند: من واقعا کاری نکردم. فقط تلاش میکردم یاد پدرم زنده بماند، به همین دلیل در سالهای اخیر دلنوشتههایم را منتشر میکردم. البته از اولین سالهایی که نوشتن را یاد گرفتم، پایین تخت ایشان نشسته و نامههایی به پدرم مینوشتم، همان ماجراهای روزمرهمان را میگفتم و گاهی هم ابراز دلتنگی میکردم.
البته مادر سیدهزهرا به ما میگوید: زهرا خجالت کشید کارهایی که برای پدرش انجام میداده را بگوید. من، سیده زهرا و سید محمد شبها را نوبتی پیش سید نور خدا بیدار بودیم، زهرا در غذا دادن به پدر کمک میکرد و حتی پاهای بیرمق پدر را گاهی ماساژ میداد.
سبک زندگی ما در این سالها نورخدایی شده بود
نورخدا برای امنیت
نورخدا همچنان هست اما امروز شما در نقطه پایان آن ده سال هستید و زندگی شما در کنار پدر بعد از این متفاوت خواهد بود، درس های ده سال گذشته برای خودت و برای نوجوانان دیگر چه بود؟
کمی بغض چاشنی صدای محکم سیده زهرا شده و میگوید: اولین درسی که گرفتم این است که روزهایی کنار خانواده بودن را الکی نگذرانیم و قدر بدانیم. از این که در کنار پدر و مادرمان هستیم استفاده کنیم. بعد هم اینکه راه رفتن با امنیت ما در خیابانها ساده به دست نیامده، امثال پدر من رفتهاند که این شرایط به وجود بیاید و باقی بماند. خوب است که بیش از این قدر شهدا و جانبازها را بدانیم و گاه به هم یادآوری کنیم که چه کسانی رفتهاند.
اولین درسی که گرفتم این است که روزهایی کنار خانواده بودن را الکی نگذرانیم و قدر بدانیم
پیام شهادت در مدرسه
می گوید من وظیفه خودم میدانم که پدرم را پیش دوستان شهیدش سربلند کنم، امروز حتماً وظیفه من سختتر شده است ولی همه تلاشم را خواهم کرد. من تلاش میکنم در فعالیتهای مدرسهای و فضاهای دانش آموزی پیام شهدا و راه شان را زنده نگه دارم و همچنین تمام تلاشم را میکنم تا با بهتر درسخواندن بتوانم به جامعه خدمت کنم.
وظیفه خودم میدانم که پدرم را پیش دوستان شهیدش سربلند کنم
آقا تشویقم کردند
آخرین جملات سیده زهرا از دیدارهایی است که با آقا داشته، میگوید: دو بار به دیدار ایشان رفتهام و بهترین و شیرینترین خاطرهام این است که حضرت آقا در دیدار نخبگان ایثارگر پدرم، من و مادرم را شناختند. ایشان از من پرسیدند چه مقامی آوردهای؟ من هم گفتم نفر دوم جشنواره خوارزمی و نفر اول جشنواره ایثار در کشور، ایشان من را تشویق کرده و بعد با مادرم هم چند کلامی صحبت کردند، به مادرم گفتند: آفرین کار بزرگی میکنی، اجر عظیمی داری. پس از شهادت پدرم هم بهترین و شاید تنها چیزی که آراممان کرد پیام تلفنی حضرت آقا بود. دیدارهای قبل از این به عنوان فرزند جانباز بودم و حالا که بابا آسمانی شده، دوست دارم به عنوان فرزند شهید دیدار دوباره آقا نصیبمان شود.
مرجع: سایت نو+جوان