غــــــربت «کوه و دشت»
شانه کز کرده ام
اندرین شهر بی روح
«افلاک» آرزوهام
ناباورانه فرو ریخته
«سیمره»ی دلخوشی هام
سر به سر خشکیده
بیا و باور کن!
تنور سرد غربت
ناباورانه بر من تاخته
بیا و ببین
چگونه بر من آوار شده
پس لرزه ی نامردمی
انگار!
غربت تمام «کوه و دشت»
با من هم نوا شده
کاش! می دیدی
چگونه چشمانم
در فراق ات مویه می کنند
فریبرز گراوند