یادداشت ها

دنیای امید را رنگ‌ بزنیم


خانواده های خوشبخت همگی شبیه به هم هستند. اما خانواده های بدبخت تلخی های خاص خود را دارند. این جمله را بارها در ابتدای کتاب (آناکارنینا)خوانده بودم. و حالا برایم ملموس بود.


باور کنید گاهی برای به تصویر کشیدن یک درد، حتی دست به یکی کردن قلم و کاغذ کاری از پیش نخواهد برد. باید از مرز شنیدنم رد شد و پا به جهان دیدن گذاشت. گاهی باید پنجه ی خود درد قلبت را بفشارد و از حنجره ات بغض استخراج کند.


دست تان را به من بدهید تا چشم تان باشم برای دیدن دنیای امید! گوش تان را به عقد قلمم در بیاورید. تا بگوید و بخوانید و بفکرید.


انتهای خیابان هیچستان، رد پای خانه ای است که در آن مرگ ناشناس لباس زندگی را به تن کرده و راست راست در آن می چرخد! خانه ای با ترکی دیوار خورده و زنگی در زده!


وارد که شدم، استقبال کننده زنی بود با چهره ای نا آباد و دلی روستایی که لبش تا بنا گوش به خنده بازیگر گر شد. از جنس همان خنده هایی که درد می کنند. همراه با چال گونه ای که گویا خودش هم یادش رفته باشد. می دانید که مادر چال گونه لبخند است.


از زخم کفش هایش فهمیدم، که فرش های شان شبیه به وعده های غذایی شان تکه پاره است. نگاهم دوباره به زن گره خورد، مادری تقسیم شده میان چهار فرزند و وظیفه ای به بزرگی یک پدر.

ما را به حرف برد و آن چه عیان بود را بیان کرد. از خوشبختی گفت که زورش به تیره روزیشان نرسیده! در همان حال بغضش ثمر داد و با دست ضمخت و صدفی اش از گودی گونه مروارید ها چید! با همان صدای لرزان و به بغض نشسته صادقانه گفت، خیلی ها دارند و می گویند نداریم، اما خدای ما شاهد است که نداریم. راست می گفت؛یخچال شان گرسنه بود و جیره غذایی شان جور در نمی آمد برای یک غذای ترکیبی، نان از پنیر طلاق گرفته بود و چای قند وصلتی بین شان نبود و برنج و گوشتم که هفت پشت غریبه بودن!


از تابستان گفت، از لرزی که به جان شان افتاده بود، وقتی امیدشان در گوش آرزو گفته بود خربزه خواهشن! خجالتی که هر مادری را از پای در می آورد. وقتی دستش خالی است؛ به قول خودش یکی از همسایه ها شبیه به قول چراغ جادو پای این رویای دور از دست را به خانه باز کرده بود و امید به ذوق نشسته برای قاچ کردن این مهمان بی رفت و آمد تاب نیاورده و خربزه به نصف نشسته بود. وقتی که می خورد، با دندان گاز می زد و با زبان شکر می گفت، هرچندکه نامفهوم‌!

آه! خانه چقدر بامن حرف زد، پنجره بی پرده سخن می گفت و آشپزخانه ای که جگر آشپز را کباب می کرد. تلوزیون های قدیمی ام که حرفی برای گرفتن ندارند. یا چند رختخوابی که کلی خواب آشفته دیده بودند و سینک ظرفشویی که وقتی نباشد حرفی هم نمی زند.


در همین هوای پس خانه بودم که دختری با پارچ و لیوان آب به سکوتم وارد شد و سقوط کردم از خیال ! چنان دستش می لرزید که گویا حامل جام زهر برای پادشاهی خشمگین بود
آمد و آب را گذاشت و چیزی نگفت و رفت.

 
اما من که شنیدم با چشمش فریاد زد، خانه بوی مرگ می دهد. کمی زندگی لطفاً و چه طعم تلخی دارد دلشوره آن هم برای یک دختر وقتی حالش گلوی آینده را می فشارد و نمی زارد که نفس بکشد!


سری به آرزوهای امید زدم. به قول خودش پسری باهوش و کلاس پنجم و با معدلی همیشه بیست است. من سوال اشتباه همیشگی ام را پرسیدم که دوست دارد در آینده چیکاره شود؟ پاسخی داد که برای من سوال شد. می خواست مثل پسر عموهایش روحانی شود. این تصمیم از کجا آب می خورد را نمی دانم. شایدم می خواست به آن ها ثابت کند خدا لابه لای خوبی هاست.


باید آن قدر ببخشی تا پیدایش کنی. هوا که به غروب نشست، زمستان یخ کرده ی خانه وا رفت و تن مان را چسبید و فاجعه آنجا بود که هنوز به خانه بخاری پاگشا نشده بود. تاب نیاوردم و مجاب به ترک خانه شدم. تصویر آخر ضربه ای کاری برای احساسات من بود. غمگین تر از مردی غرور شکسته و زنی عشق ندیده خانه را به مقصد گریه ترک کردم!


حالا من هستم. شما هم باشید، تا برای اولین بار بهار را اوایل زمستان بیاوریم.


فرشته رضایی

یادداشت ها
سیاسی اجتماعی

One thought on “دنیای امید را رنگ‌ بزنیم

  1. سلام
    به امید روزی که دیگر  گرسنه‌ی جسمی و  گرسنه‌ی فکری نداشته باشیم.
    همه باید دست به دست هم دهیم.
    این کارها کار خود ملت است. نباید به کسی غیر از خودمان دل ببندیم.
     

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به پایگاه خبری و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است .